رمان : #رقاص
رقاص
🌸نویسنده : #طوفان_خاموش
🌸ژانر : #عاشقانه
🌸خلاصه :
آفتاب از پنجره ی اتاق دقیقا روی صورتم زوم کرده بود.
چشمامو باز کردم انگار از ته جهنم پاشده بودم.
پنجره که پرده نداشت تا جلوی آفتاب رو بگیره پس بهتر بود پاشم و روزم رو شروع کنم.
دور و برم نگاه کردم جای خواب لیندا خالی بود نفهمیده بودم کی بیدار شده و بیرون رفته.
صدای ظرف شستن مامان از آشپزخونه میومداما ترجیح دادم برم پیش لیندا.
تو حیاط دیدم کنار گلها نشسته و داره بهش آب میده تا منو دید اومد طرفم و با لبخند سعی کرد مثل همیشه مسخره ام کنه.