رمان : جان من است خنده شیرین تو
🌸نویسنده : #معصومه_طاهری
🌸ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
🌸خلاصه :
داستان حول زندگی یاس که استعداد عجیبی در طراحی دارد و خانواده اش میچرخد ..
یاس که برای شرکت معروفی در حوزه طراحی درخواست داده با هیجان در حال آماده کردن خودش برای شرکت جدید است غافل از اینکه رییس این شرکت همان....
قسمتی از رمان جان من است خنده شیرین تو
مرا که دید لبخند ارامی زد و گفت: سلام .. ممنونم جانم ..خوبم.. تو چطوری؟ به روبروی میزش رفتم و گفتم: منم خوبم .. نگرانت شده بودم .. _ لطف داری .. با شک پرسیدم : مشکل جدی که پیش نیومده بود ؟ نکنه به خاطر اتفاق اون روز نیومدی ؟ لبخند عجیبی زد و گفت: نه بابا پشت گوشی ام بهت گفتم .. ربطی به اون نداشت .. با صدایی گرفته ادامه داد : برای خواهرم مشکل پیش اومده بود .. قبلا از خواهر های شر و شیطانش برایم گفته بود .. میز را دور زدم و روی صندلی نشستم .. در حالی که وسایلم از در می آوردم .. گفتم : انشاءالله درست می شه .. خیلی نگرانت شده بودم واقعا .. به طراحی اش ادامه داد و گفت : لطفتو می رسونه گلی .. منم خوشحال شدم زنگ زدی .. حتما بازم زنگ بزن .. البته دیگه نه انقد نگران با مکث پرسیدم: واقعا ؟ اشکالی نداره؟
_ نه چه اشکالی داره ؟ .. دوستیم دیگه .. منم با کسی زیاد صمیمی نیستم خوشحال میشم .. لبخند شادی زدم و گفتم : باشه حتما .. تو خیلی خوبی .. دوست دارم بیشتر از محل کار ارتباط داشته باشیم .. بهم انرژی میدی .. _ اوخی .. تو هم فوق العاده ای عزیزم .. همینکه باهات حرف میزنم انرژی مثبت میگیرم … بدون تعارف منم خیلی دوسِت دارم .. حتما باید بریم بیرون یه وقت .. تایید کردم و گفتم: راستی .. ممکنه کمکی از من بر بیاد برا خواهرت .. با شنیدن حرفم گفت : نمی دونم .. مشکلش روحیه .. چند وقته افسردگی عجیب گرفته و به هیچکسم دلیلشو نمی گه .. ناراحت شدم .. افسردگی در اوج نوجوانی وحشتناک بود .. با مکث گفتم : متاسفم .. نمی خواستم ناراحتت کنم .. اگر بخوای من میتونم باهاش حرف بزنم .. تجربشو دارم..
شاید با یه غریبه راحت تر از مشکلاتش حرف بزنه .. یا … یا حتی خواهران روانشناسه .. می تونم ازش بخوام باهاش صحبت کنه .. با سردرگمی گفت: خیلی ازت ممنونم .. اما راستش نمی دونم راضی میشه یا نه .. نسبت به روانشناس واکنش نشون می ده .. حالا باهاش حرف میزنم ..در مورد چیزایی که گفتی .. شاید راضی شد … حالش خیلی بده .. از طرفی خیلیم لجبازه .. لبخندی زدم و زیر لب گفتم : خوشحال میشم اگه کاری از دستم بربیاد .. سرش را به نشانه قدر دانی تکان داد و به کارش ادامه داد .. من هم شروع به ریختن نقش های ذهنم بر روی کاغذ شدم .. همینگونه با طراحی کردن و افکار هشدار دهنده ام چند ساعتی سپری شد .. مداد را روی میز گذاشتم .. ایده ای که داده بودم اما دوست داشتم .