دیباچه
در زمستان سال ١٣٠٢ بخوزستان سفر کردم و یکسال و سه ماه در آنجا بسر می بردم. زندگانى در این سرزمین توانفرسا است. بویژه بکسانى که بومى آنجا نیستند و بگرماى جانسوز و دیگر سختیهاى آنجا خو نگرفته اند. ولى من این سختیها بخود آسان گرفته کارهاى خود را مىگذراندم و گاهى که بیکار بودم در تاریخ آن سرزمین کهن بجستجو مىپرداختم.
در این زمان شیخ خزعلخان بنام ریاست عشایر عرب رشتهی اختیار خوزستان را در دست داشت و با دولت که دسته سپاهیانى به شوشتر فرستاده مىخواست در خوزستان نیروى خود را جایگزین گرداند گفتگو و کشاکش مىکرد. کمکم کار بلشکرکشى و جنگ کشید که پس از زدوخوردهایى دولت چیره گردیده ، سپاهیان به خوزستان درآمدند و شیخ را هم به تهران آورده نشیمن دادند.
آتش این فتنه اگرچه دامن مرا نیز گرفته با همهی بیگناهى از گزند و آسیب آن بىبهره نبودم ، با اینهمه از جستجوهاى تاریخى بازنایستادم و این پیشامد مرا بآن واداشت که پیش از همه بتاریخ آن عشایر پرداخته بدانم که از کى بآنجا آمده و از چه زمانى و از چه راهى نیرومندى یافتهاند. در میان این جستجو ناگهان مردى را یافتم از شگفتترین مردان ، دروغگویى از بزرگترین دروغگویان ، سید محمد مشعشع که در نیمههاى قرن نهم هجرى بدعوى مهدیگرى برخاسته و با کشتار و خونریزى این دعوى خود را پیش برده و به خوزستان دست یافته و بنیاد حکومتى گزارده و پسر او مولا على دعوى خدایى کرده و خاندان ایشان تا چند صد سال ریاست عشایر خوزستان را داشتهاند تا از ایشان به کعبیان رسیده ، سپس نیز خاندان شیخ خزعل ریاست یافتهاند.
این مرا در جستجو پافشارتر گردانید که داستان سید محمد و فرزندان او و تاریخ کعبیان را تا آنجا که مىتوانستم دنبال کرده و یکرشته آگایها اندوختم. بویژه پس از آنکه در بهار سال ١٣٠۴ به تهران بازگشتم و نوشتهها و کتابهایى را که در خوزستان در دسترس نداشتم بدست آوردم و از آگاهیهاى فراوانى که گرد کرده بودم بکتابی پرداختم که چون گذشته از داستان مشعشعیان و کعبیان ، رخدادهای دیگر خوزستان را در مدت پنج قرن دربر داشت آنرا « تاریخ پانصد سالهی خوزستان» نام نهادم.