رمان سایه مجنون
نویسنده هانیه محمدیاری
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات: 1998
خلاصه رمان: ماهک دختر دبیرستانی که عاشق امیرعلی ستوده میشه. مردی که همه رو اسمش قسم می خورن و تا حالا هیچ دختری رو به دل و تختش راه نداده. اما ماهک با سادگی و ناز ذاتی از خیلی وقت پیش دل امیرعلی رو مال خودش کرده و خودش خبر نداره. دختری که از همه ی مردا و لمس شدن توسطشون می ترسه، حالا رویای آغوش امیرعلی رو داره. وقتی که قراره عاشقانه هاشون و با هم آغاز کنن، برای هم ممنوعه میشن و حالا نوبت ماهک ترسو و مظلوم ماست که هر کاری برای تصاحب عشقش کنه. حتی گذشتن از…
قسمتی از رمان سایه مجنون :
ماهک می دانست که چقدر عمو توکلی و همسرش، عاشق بچه بودند و بچه دار نشدند. اما عشقشان آنقدر بزرگ بود که به خاطر داشتن بچه، از هم دست نکشیدند. عمو توکلی عینکش را دوباره بر روی چشمش گذاشت. _بیا برو بابا جان. هر چی به غروب نزدیک تر بشه، خطرناک تر میشه. منم امروز زود مغازه رو می بندم دیگه با این اوضاع. ماهک نگاهی دوباره به بچه های آن سوی خیابان انداخت و گفت: _کاش امشب زود تموم بشه. سری تکان داد و به سمت پیشخوان آمد. دستمال را با وسواس بر روی پیشخوان و میز کناری اش کشید و گفت: _پس دیگه از فردا مغازه تعطیله؟ عمو توکلی دفتر را بست و در حال جمع و جور کردن وسایلش گفت: _نه دیگه، خبری ام نیست. دو روز دیگه ام که عیده. توام برو به عید و سفرت برس.
پاکتی را از کشو بیرون آورد و به سوی ماهک که وسایلش را داخل کیفش می گذاشت گرفت و گفت: _ناقابله….عیدتم پیش پیش مبارک باشه دخترم. ماهک با محبت لبخند زد و تعارف کرد. _من که حقوقم و گرفتم. دیگه این لازم نیست واقعا. عمو توکلی پاکت را تکانی داد و گفت: _این فرق می کنه، عیدیته. نگیری ناراحت می شم. ماهک تشکر کنان پاکت را گرفت و داخل کیفش گذاشت. _دلم می خواست قبل رفتنم، یه سر بیام پیش فرح جون. خیلی دلم براشون تنگ شده عمو توکلی درحالی که روی پیشخوان را جمع می کرد گفت: _فرح هم خیلی دلش برات تنگ شده. ای کاش امشب و با ما می اومدی. فرح خودش می خواست شخصا دعوتت کنه. ولی می دونی که حال و روزش این روزا چطوریه.
ماهک متاسف سری تکان داد و گفت: _منم دوست داشتم کنارتون باشم. اما هم شما دعوتین و هم من باید خونه باشم… ممنونم که همیشه به فکر من هستین. عمو توکلی لبخند پدرانه ای زد. ماهک علاوه بر این که برایش مانند دختر نداشته اش بود، یادگار رفیق شفیقش هم بود. _تو دختر ما هستی. یادگار خدابیامرز محمدی. ماهک درحالی که چادرش را بر روی سرش مرتب می کرد، نگاهی از شیشه پنجره به بیرون انداخت. قرار بود آقا هوشنگ زودتر به دنبالش بیاید و حالا ماشینش آن سوی خیابان پارک بود. _شما همیشه به من لطف دارین. کیفش را بر پوشش انداخت و رو به روی عمو توکلی ایستاد. _